به او گفتم که : " حالا قراره همیشه اینجا باشیم؟". پیرمرد پیازها را روی سنگ آشپزخانه گذاشته بود و با چاقوی بزرگش ابتدا و انتهای آنها را جدا می کرد. نگاهش می کردم و منتظر بودم تا جوابم را بدهد. با پشت دستش گوشه ی چشم چپش را مالاند و کمی دماغش را چپ و راست کرد. گفت: " ما همیشه همینجا بودیم"
- همیشه؟ چرا من چیزی یادم نیست
- یادت میاد
- کی؟
- وقتی بپذیری که چی هستی
- چی هستم؟ انسانم دیگه چی می تونم باشم؟
- مطمئنی که انسانی؟
سوالش را طوری پرسید که هر کس دیگری هم بود شک می کرد. مردد شدم. مسخره بود که کسی به انسان بودنش شک کند ولی واقعا ممکن بود چیزی دیگری باشم؟ موجود دیگری؟ به ردیف ادویه ها که در انتهای آشپزخانه روی دیوار بودند نگاه کردم. هر کدام به رنگی بودند. زرد، آبی، سبز، قرمز. رنگها درست بودند. پیازها پیاز بودند. آقای ناکامورو آقای ناکامورو بود پس من هم باید خودم می بودم. یک انسان. گفتم: " این چه سوالیه معلومه که انسانم. مثل شما و بقیه؟"
- من؟ منو وارد این ماجرا نکن و اما در مورد دیگران میتونی یکی از این دیگرانی رو که می گی نام ببری؟
حاضر جواب و کمی تند گفتم: " معلومه که می تونم، اوم اون آقای چی بود. نه اون خانومه که منو. همکلاسیم؟ پدرم؟ مادرم؟ . من چرا چیزی یادم نمیاد؟"
ناکامورو خندید: " نترس تموم میشه، من به همه میگم اینو، همه مقاومت می کنن ولی تهش می فهمن که چاره ای ندارن. یعنی می دونی همه ی ما بیچاره ایم. یهو افتادیم وسط زندگی و فهمیدیم این لعنتی اصلا راحت نیست. یعنی حتی واسه ما آدما هم سخته، میدونی ماجراهای عاشقی هست، یه چیزی هست به اسم پول که بیشتر وقتا آزار دهندس چون نداریش و اینکه شاید باورت نشه بعضی از آدما بعضی دیگه رو می کشن، میدونی بخاطر همون پولی که گفتم و گاهی عشق"
گیج شده بودم پیرمرد داشت هذیان می گفت. شروع به دشنام دادن کردم حرفهایش واقعا اعصابم را بهم ریخته بود. ناگهان دستهایش را به سمتم دراز کرد. از روی زمین بلند کرد و روی سنگ آشپزخانه گذاشت. گفت: " میدونی تنهایی خیلیا رو دیوونه می کنه، خیلیا رو هم احمق می کنه ولی من بهش عادت کردم، نه دیوونه شدم و نه احمق. حواسم هست وقتی کسی این دور برهاست نباید با شماها حرف بزنم." چاقو را آرام روی کمرم گذاشت و فشار داد. درد در تمام وجودم ریشه دواند. با ترس و تعجب به آن موجود هیولاوار نگاه کردم. ناکامورو داشت تکه تکه ام می کرد. پیرمرد سرش را پایین آورد و با نجوا کردن گفت: " نترس بچه جون، شاید به نظرت همه چیزی بی معنی و خشن بیاد ولی تموم میشه، سرنوشت همه همینه آروم بگیر و از تبدیل شدن لذت ببر"
کسی از آن سوی آشپزخانه داد زد: " کی مسئول خرد کردن هویجاست؟"
درباره این سایت