ما وجود داریم. پس باید رنج بکشیم. بخندیم. فرار کنیم. فحش بدهیم. بزنیم توی گوش یکدیگر. خیانت کنیم. آدم بکشیم. غم بخش بزرگتر ماست. مثل ترس. مثل تنهایی. مثل صندلی های خالی پارک. مثل درخت های بی پرنده. مثل دریاهای خالی از ماهی. از هر کجای شب که نگاه کنی، طلوع خورشید امید دوباره ای است ولی نه برای خون آشام ها و باقی موجودات پلید. پس تو برو. نترس، به هم نمی رسیم. زمین گرد هم که باشد، من پای آمدن ندارم. برف هم که همه جا را پوشانده و شب تاریک تر از همیشه است. همه چیز بعد از تو تاریک است.
ما وجود داریم پس باید رفت. اگر درخت بودیم می ماندیم و خوشبخت بودیم اما انسانیم و رونده. مثل آبیم اگر بمانیم می گندیم، می شویم گنداب. باید باران باشیم، سیل باشیم، رودخانه باشیم، دریا و اقیانوس باشیم و یک سری حرفهای تکراری دیگر.
شهریور هم به آخر رسید. ساعت ها را هم عقب کشیده ایم. یک ساعت اما چه فایده دارد؟ کاش می شد همه چیز را هزار سال عقب کشید. بعد تو را در آغوش گرفت، پیشانی ات را بوسید و در تندبادهای زرد و نارنجی و قرمز پاییز برگ ریزان غیب شد. رفت و رفت و رفت.
یک متن قدیمی
درباره این سایت