شیاطین در دلت رخنه می کنند. انسانی و راه فراری نیست. کسانی هستند که قلبت را می شکنند، کسانی هستند که به سوی تو شلیک می کنند، کسانی هستند که تو را خواهند کشت. چون انسان همین است. همین موجود دو پای پر مدعا با شیاطینی که در دلش رخنه کرده اند.
دوست داشتن، این کلام رایج دل نشین ، بسیاری آن را بارها می شنوند و بسیاری هرگز. همچون اقیانوس که عده ای هیچگاه آن را به چشم خویش نمی بینند و عده ای بر کرانه هایش روزگار می گذرانند.
بیاموز که از باران های مهربانی اقیانوسی در قلبت بسازی. چرا که تنها با اقیانوسی در قلبت می توانی به رنج گلاویز شوی. با شیاطینی که در دلت خانه کرده اند.
انسان دستهایش را برای بدست آوردن دراز می کند و گاه هیچ نمی یابد. نه دستی که دستش را بفشارد نه امیدی که از جایش برخیزد و بدتر از همه دستهایی اند که رهایت می کنند. در تاریکی، در بوران، سر سیاه زمستان. آدمهایی هستند که می روند. بی هیچ کلمه ای. انگار که از ابتدا هم هیچ بوده ای و ارزش یک کلمه را هم نداشتی. دستهایت را دراز نکن و برای دستهایی که دراز می شوند فقط لبخند مهربانت را کنار بگذار. مگذار شیاطین در دلت رخنه کنند.
به او گفتم که : " حالا قراره همیشه اینجا باشیم؟". پیرمرد پیازها را روی سنگ آشپزخانه گذاشته بود و با چاقوی بزرگش ابتدا و انتهای آنها را جدا می کرد. نگاهش می کردم و منتظر بودم تا جوابم را بدهد. با پشت دستش گوشه ی چشم چپش را مالاند و کمی دماغش را چپ و راست کرد. گفت: " ما همیشه همینجا بودیم"
- همیشه؟ چرا من چیزی یادم نیست
- یادت میاد
- کی؟
- وقتی بپذیری که چی هستی
- چی هستم؟ انسانم دیگه چی می تونم باشم؟
- مطمئنی که انسانی؟
سوالش را طوری پرسید که هر کس دیگری هم بود شک می کرد. مردد شدم. مسخره بود که کسی به انسان بودنش شک کند ولی واقعا ممکن بود چیزی دیگری باشم؟ موجود دیگری؟ به ردیف ادویه ها که در انتهای آشپزخانه روی دیوار بودند نگاه کردم. هر کدام به رنگی بودند. زرد، آبی، سبز، قرمز. رنگها درست بودند. پیازها پیاز بودند. آقای ناکامورو آقای ناکامورو بود پس من هم باید خودم می بودم. یک انسان. گفتم: " این چه سوالیه معلومه که انسانم. مثل شما و بقیه؟"
- من؟ منو وارد این ماجرا نکن و اما در مورد دیگران میتونی یکی از این دیگرانی رو که می گی نام ببری؟
حاضر جواب و کمی تند گفتم: " معلومه که می تونم، اوم اون آقای چی بود. نه اون خانومه که منو. همکلاسیم؟ پدرم؟ مادرم؟ . من چرا چیزی یادم نمیاد؟"
ناکامورو خندید: " نترس تموم میشه، من به همه میگم اینو، همه مقاومت می کنن ولی تهش می فهمن که چاره ای ندارن. یعنی می دونی همه ی ما بیچاره ایم. یهو افتادیم وسط زندگی و فهمیدیم این لعنتی اصلا راحت نیست. یعنی حتی واسه ما آدما هم سخته، میدونی ماجراهای عاشقی هست، یه چیزی هست به اسم پول که بیشتر وقتا آزار دهندس چون نداریش و اینکه شاید باورت نشه بعضی از آدما بعضی دیگه رو می کشن، میدونی بخاطر همون پولی که گفتم و گاهی عشق"
گیج شده بودم پیرمرد داشت هذیان می گفت. شروع به دشنام دادن کردم حرفهایش واقعا اعصابم را بهم ریخته بود. ناگهان دستهایش را به سمتم دراز کرد. از روی زمین بلند کرد و روی سنگ آشپزخانه گذاشت. گفت: " میدونی تنهایی خیلیا رو دیوونه می کنه، خیلیا رو هم احمق می کنه ولی من بهش عادت کردم، نه دیوونه شدم و نه احمق. حواسم هست وقتی کسی این دور برهاست نباید با شماها حرف بزنم." چاقو را آرام روی کمرم گذاشت و فشار داد. درد در تمام وجودم ریشه دواند. با ترس و تعجب به آن موجود هیولاوار نگاه کردم. ناکامورو داشت تکه تکه ام می کرد. پیرمرد سرش را پایین آورد و با نجوا کردن گفت: " نترس بچه جون، شاید به نظرت همه چیزی بی معنی و خشن بیاد ولی تموم میشه، سرنوشت همه همینه آروم بگیر و از تبدیل شدن لذت ببر"
کسی از آن سوی آشپزخانه داد زد: " کی مسئول خرد کردن هویجاست؟"
مرا
به شمال غربی تنت
تبعید کن
بگذار
همچون یک درخت
اعتراف کنم
که به تبرها عشق می ورزم
و باز اعتراف کنم
که سرانجام سالمون را می دانم
آه مرضیه، مرضیه
این شعر برای توست
و برای بقیه ی ماهی ها
که در مسیر شدن، می میرند
کولی بی مشرق
ماموریت آبی ات را به یاد بیاور
گوشواره های گیلاست را بیاویز
و در آن بعد از ظهر زیبای بهاری
از آبشار سقوط کن
برای گنجشکهای مرده
نمی توان شعر نوشت
از لیوان های شکسته
نمی شود عذر خواهی کرد
برای خودمان
که دست هایمان خالی است
نمی باید آه کشید
عددهای بزرگ پاک می شود
دیوارها را نقاشی می کنند
جنگل
صدای سنجاب های در حال انقراض را
فراموش می کند
و بیابان
بی آنکه نوازش انگشتهای رود را
بر اخم های بی دلیل خشکش
تجربه کند
بیابان باقی خواهد ماند
عشق می رود
و دوست داشتن بی دلیل
همچون افسانه ای از روزگاران قدیم
به سرزمین های خوشحال
کوچ می کند.
زن رفته است
مرد حتما خواهد مرد
یا بدتر از آن
شعر می نویسد
" روان شناسا می گن وقتی کسی خودش رو دوست نداشته باشه نمی تونه کس دیگه ای رو هم دوست داشت باشه، اما می دونی چیه، من می گم گور بابای روانشناسا من دوستت دارم پس این بحث لعنتی رو همین جا تموم کن تا بتونم بغلت کنم"
سارا فقط نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. به نظر نمی رسید اصلا این حرف ها را شنیده باشد. دو حبه قندی که درون لیوان چایش بودند به آرامی حل می شدند. نور راه راه خورشید کف اتاق دراز کشیده بود.موهای سارا سیاه بودند، دیوارهای اتاق سفید، کمر بند من قهوه ای، ژاکت سارا زرد.ماهی تازه وارد توی تنگ هنوز هیچ اسمی نداشت. صدای زنگ اتاق را به خودش آورد. خانه هوشیار شد. سارا گفت: " بهتره یه اسم براش انتخاب کنیم"
- جری خوبه؟
- جری خوبه
به سمت سارا رفتم و در آغوشش گرفتم. دستهایش ساکت بودند. گفتم: " در رو باز کنم؟" گفت: " آره"
شام خوردیم. جری به ما زل زده بود، من به سارا، سارا به سیاه ترین سیاهی موجود در جهان. در اعماق چشمهایش هیچ چیز نبود. به روی خودم نیاوردم. گفتم: " بهتره آب تنگ رو عوض کنم" گفت: " آره همین کارو بکن" بلند شدم و جری را به آشپزخانه بردم. ماهی قرمز کوچک بیچاره، بی زبان تر از آن بود که اعتراضی بکند. دوست داشتن خانه ی ما را ترک کرده بود. جری در آب تازه غوطه ور شد و نفس راحتی کشید. تنگ آب را در آغوش گرفتم و برگشتم تا شاید بتوانم چند کلمه با سارا صحبت کنم. آنجا نبود. روی میز تنها ظرف های غذای من دیده می شدند. جری را روی میز گذاشتم. گفتم : " عزیزم کجا رفتی؟" صدا برگشت. عزیزم کجا رفتی.زم کجا رفتی.کجا رفتی . جا رفتی رفتی. رفتی.تیی.ی.ی. صدایی شنیدم. سرم را که برگرداندم جری را دیدم که از لبه ی تنگ اب خودش را بالا کشیده. کف دستهایم را روی چشمهایم گذاشتم و آنها را مالشی دادم. دوباره با دقت کردم. درست بود. جری گفت: "کله کدو پس کی قراره این مسئله برات عادی بشه؟"
- کدوم مسئله
- اینکه اون رفته و تو یه ماهی سخنگو داری
- چی میگی ما تازه امروز تو رو خریدیم. فروشنده می گفت که تو یه ماهی سخنگویی ولی سارا باورش نمی شد. من گفتم حالا یه دلار اضافه تر جای دوری نمی ره.
- تو واقعا دیوانه ای یوسف، می دونستی؟
- تو نمی دونی سارا کجاست؟
- رفته یوسف الان یک ساله
- مسخره نباش. الان اینجا بود داشتیم شام می خوردیم
- اون رفته
- خفه شو خفه شو خفه شو
به سمت تنگ ماهی رفتم. گفتم: "حالا نشونت می دم" سارا صدایم زد: "یوسف."
- کجا بودی عزیزم؟ جری گفت رفتی؟
- با ماهی حرف می زدی؟
به تنگ ماهی نگاه کردم. ماهی قرمز به آرام در آب شنا می کرد. گفتم: " نه فقط داشتم شوخی می کردم"
- یوسف ما باید صحبت کنیم
- باشه عزیزم صحبت می کنیم
و سارا حرف زد. از خیلی چیزها،از آرزوهایش، از اهدافش، از آینده، آخرین کلماتش اینها بودند: ". و با هم به هیچ کدومش نمی رسیم. شاید تو با یکی دیگه. شاید من یه جای دیگه. از اولش می دونستیم قرار نیست برای ابد باشه. مگه نه؟ "
خیره مانده بودم. تمام کلماتی که از کودکی تا آن روز آموخته بودم در سرم تجزیه می شدند. با لبهای لرزان گفتم: " ج ج ج ج جری."
- جری؟ جری چی یوسف؟
- پس جری چی می شه؟ ما اون رو تازه خریدیم. نگاش کن. نگاش کن چقدر تنهاست.
هر دو به تنگ نگاه کردیم. لاشه ی یک ماهی قرمز روی آب شناور بود. سارا رفته بود.
چیزی نوشته خواهد شد
می شود ندانی؟
و شعر
زمان را خواهد پیمود
بادها از دهان تو
نوید وصل را شنیده اند
و لبانت
در گوش ابرها این را خوانده اند
که برخواهی گشت
آرام تر از سکوت آسمان
و آرامتر از نسیم
و آرامتر از دریای پیش از طوفان
چیزی نوشته خواهد شد
و تو این را دیده بودی
که پس از تو
دریا طوفانی خواهد شد
قایق ها در هم می شکنند
و حتی کشتی های مستحکم
به مقصد نخواهند رسید
پس چگونه رهایم کردی؟
تو این را می دانستی
که من جز سکوت بی دست و پایم
چیزی به دریا نیاورده ام
چیزی نوشته خواهد شد
و تو اینها را می خوانی
روزی
بر سنگ قبرم شاید
یا در کتابی که آوازه مرا به دوش می کشد
غمگین می شوی و لعنت به من
غمگین می شوی و کاش دهانم را ببندم
غمگین می شوی و کاش این شعر پایان می یافت
غمگین می شوی و .
چیزی نوشته خواهد شد
و تو خواهی فهمید
در رومه ها خواهند نوشت
که مردی عاشق
خودش را به دار آویخت
و تو این را دیده بودی
ما وجود داریم. پس باید رنج بکشیم. بخندیم. فرار کنیم. فحش بدهیم. بزنیم توی گوش یکدیگر. خیانت کنیم. آدم بکشیم. غم بخش بزرگتر ماست. مثل ترس. مثل تنهایی. مثل صندلی های خالی پارک. مثل درخت های بی پرنده. مثل دریاهای خالی از ماهی. از هر کجای شب که نگاه کنی، طلوع خورشید امید دوباره ای است ولی نه برای خون آشام ها و باقی موجودات پلید. پس تو برو. نترس، به هم نمی رسیم. زمین گرد هم که باشد، من پای آمدن ندارم. برف هم که همه جا را پوشانده و شب تاریک تر از همیشه است. همه چیز بعد از تو تاریک است.
ما وجود داریم پس باید رفت. اگر درخت بودیم می ماندیم و خوشبخت بودیم اما انسانیم و رونده. مثل آبیم اگر بمانیم می گندیم، می شویم گنداب. باید باران باشیم، سیل باشیم، رودخانه باشیم، دریا و اقیانوس باشیم و یک سری حرفهای تکراری دیگر.
شهریور هم به آخر رسید. ساعت ها را هم عقب کشیده ایم. یک ساعت اما چه فایده دارد؟ کاش می شد همه چیز را هزار سال عقب کشید. بعد تو را در آغوش گرفت، پیشانی ات را بوسید و در تندبادهای زرد و نارنجی و قرمز پاییز برگ ریزان غیب شد. رفت و رفت و رفت.
یک متن قدیمی
درباره این سایت